سکوت شب، سکوتی دلگیر، شبانه –
چرا جانم چنین به لرزه افتاده؟
می شنوم همهمه خونم را
و توفانی آرام در مغزم گذرا.
بیخوابی! ناتوان در خوابیدن،
و با این وجود، باز رویا دیدن.
من آدمِ خودکارِ تحلیلِ معنوی اَم،
هملتِ خودکار!
برای رقیق کردن اندوهم
در شراب شب
در گویِ اعجاب انگیزِ تاریکی –
و از خود می پرسم: کی سپیده سر می زند؟
کسی دری را بسته است –
کسی از اینجا گذر کرده است –
ساعت سه بار نواخته است –
فقط اگر «او» بود!