به یگانه ام، آنیا
آن شب زن گریه کرد، اما نه برای آنکه مرد بشنود.
راستش گریه زن نبود که مرد را بیدار کرد.
صدایی دیگر بود؛ صدایی واضح تر.
و این شرم میان خواب و بیداری.
تمام روز هیچ نشانی از اشک نبود،
و باز در شب، زن تلاش می کرد
تا بیصدا ناله کند.
آن شب زن گریه کرد، اما نه برای آنکه مرد بشنود.
و مثل تمام شب های دیگر:
زن در نزدیکیش دراز کشیده بود،
اما مرد
فقط شوخی نسیم را می فهمید،
ضربه های شاخه ای به روی سقف.
صدایی واضح تر.
تاریکی بیرون در اندرون خودش چرخ می زد:
نه بادی، نه شیشه پنجره ای، نه جیر – جیر درخت بلوطی
گفته بود: «او گریه می کند، نه برای آنکه تو بشنوی.»
غیر قابل لمس بودند آن عزیزان در دسترس،
چه نزدیک بودند، اما در حصر،
چه دور بودند برای تماسی، نوازشی
بر شانه ای لرزان.
چقدر واضح تر.
و مرد دستی نکشید – از سر شرم، از سر ترس
که لطف اشک هایی را ضایع نکند
که می گفتند:
«راحت بخواب. این صدا تو را بیدار نکرد.
بادی بود در بیرون،
بی تفاوت تر،
واضح تر.»