آن دو با هم راه می روند.
دست در دست هم، جدایی ناپذیر.
یکی تلو تلو می خورد،
دیگری هوایش را دارد.
این یکی سوگند می خورد،
آن یکی ابیاتی نجوا می کند
درون دریایی از اشعار خودش.
این یکی می افتد، آن یکی بر می خیزد
تا از زمین بلندش کند، آرامش کند.
هر از چند گاه، فقط هر از چند گاه آنها ناپدید می شوند،
سپس می درخشند، سپس او از میانشان درخشیدن می گیرد.
اما باز هم از هم جدا می افتند.
این یکی به دور دست می نگرد،
آن یکی هیولاهای درون سرش را می شمارد.
این یکی آرزوهایی شکننده را آرزو می کند.
آن یکی از ترس می لرزد.
آنها در دریاچه ای سیاه شنا می کنند
و لاشه های آماسیده اشان را
در امواج شب سیاه بدن او رها می کنند.