انگشت ها را می بینی در میان تاریکی؟
حس می کنی چگونه به پوستت می چسبند؟
چگونه با اشتیاقی وحشیانه می لرزند؟
قدرتی را که عمیق ترشان می کند؟
وقتی لبانم را بر لبانت می فشارم،
خودم را با تمام قدرتم به تو می فشارم،
در میان تاریکی، می بینی این تسلیم،
این آرامش، این توجه، دشتی پس از باران را؟
و چرا دریغ می کنی اگر جایی دیگر بروم،
اگر، نزار از شب، به نزدت باز آیم؟
مرگ است که در تاریکی می بینی؟
نه، من مرگ را باز نخواهم آورد
من و تو دیریست درون خویشتن خویش آبش داده ایم
هر دو گذاشته ایم که چون شکوفه ای در این دشت بروید.
از دفتر رویاهایی برای شعرهایی مرده