دنیا تو واژهی بردباری هستی
این و آن خدا از تو میگویند
و تو میگذاری که بگویند، دنیا
دنیا میگویم و شب را میبینم
دنیا میگویم و سکوت را میشنوم
دنیا میگویم و پوچی را حس میکنم
نه از سر شادی، نه از سر اندوه
بلکه از درد تنهایی
چشم و گوش و دستان ما پر میشوند، دنیا
ببین چگونه اسبها میتازند
به سوی افق در جلوی کالسکهی لرزانشان
و مه آنها را سیاه میکند و سپید
بشنو که چگونه ویلون «هاندل» گلویش را باز میکند
میخواند٬ خالی میشود از گریه
چون میآید و میرود
حس کن هوای پاییزی بدون نسیم را
روی پوست و دستت زمانی که آن را تکان میدهی
هنگام این خداحافظی و این باز گشت
دنیا بگو چرا این تنهایی
پرسش اما خود پاسخ است
باید تسلیم شوم و دوباره آغاز کنم.