پدر، دوباره چهرهات را میبینم،
سالها پس از مرگت – انگار سایهایی
در این مکان، سایهای سفید از گرما –
سنگی تنها در آسمان، دریا
یک فرمانده رومی، شکست خورده
بینی شکسته، دهان جر خورده
با کاسهی چشمان خالی به سوی
خورشید، در بیابانی
هنوز تنها فریادی برای این مرگ
پدر، چهرهات در آنجا
مانند جزیرهاییست
که هیچکس در آن زندگی نکرده است
جایی که کسی هم به آن نمیآید.