شاعر دیگری باید بیاید و بگوید
چقدر دوستت دارم
که من سرم به دریای عرب گرم است حالا،
به دریا و کژو مژ مکررِ
سفید و خاکستریاش
خسته شدم از گفتن این جمله به تو
درختان هم خسته اند
صندلی های روی عرشه هم
بله در همین چند دقیقه گذشته
از خیلی چیزها گذشتم
مثل افتخار بزرگ گفتن دوستت دارم
به تو
دوباره لاغر و زیبا شدهام
ریش پدربزرگ را از صورتم تراشیدهام
کمربند را شل و
فکم را سفت کردهام
زیبارویان جوان و دیوانه
با آرایش معابد و زیارتگاه
به تصویر خود
در اتاق مرد پیر چشم میدوزند
پسرها زندگیشان را
به تقلید از راه من تغییر دادهاند
پسرهایی چنان بی قرار
که از درک واقعیات فَرّار در
بیتفاوتی خوابآور من عاجزند
مغز نهنگ
حاشیه آب را میپوشاند
مثل غروبی پریدهرنگ
اما تمام آنچه من میبینم
تویی یا تو
یا تو در تو
یا تو در تو
هیچ کس تو را نمیبیند
جز من
دیدن تو کار تمام وقت من است
معرفی می کنم
جوان را به جوان
آنها در میان نکبت میرقصند
و من با دریای عرب
همپیمان میشوم
برای خلق سکوتی زشت
که اقیانوس را
از پشت من بر میدارد
و از آن مهمتر
میگذارد شاعری دیگر بگوید
چقدر دوستت دارم