می نویسم تا بگویم به تو:
از مرگ فاصله بگیر
به هر رو، او باز خواهد گشت
تخمش را پیچیده
در لانه ای از سیم های براق
تا آنجا که می توانی دوان دوان دور شو
هر شب در حدود ساعت نه
وقتی سنگینی می کند انگشت او
بر عقربه ساعت زنگ دار
سنگینی مرده ای دیگر
این پیرمرد در سمت راست،
آن زن، حتی کمی دورتر،
ردیفی از پرندگان بر لبه پنجره
نوک می زنند بر دل من
او پاس می دهد آستانه ات را
همچون سگی باوفا
مبادا که بیش از اندازه خرج کنی خود را در این دنیا
که نیازی ندارد بیش از
نام تو بر صفحه ای کاغذ
من می ترسانمش
و تا جایی که می توانم به دوردست می گریزم
تا آنجا که رنگ ها هنوز صدا دارند
نابینا – او کمکم می کند از خیابان بگذرم
مرا از چهره ام می شناسد
در آن سو
سگی سیاه می نشیند و منتظر می ماند