نتوانستم که باز بشناسمش
چون قدم به اینجا گذاشتم.
در همان انتظار طولانی
برای گل آرایی
در گلدانی خالی از ظرافت،
او گفت:
"اینگونه نگاهم نکن"
با دستان زمختم
موهای کوتاهش را نوازش کردم.
او گفت:
موهایم را زده اند"
"ببین چه به روزم آورده اند
باز مثل همیشه
آن رگ آبی آسمانی
در زیر پوست شفاف گردنش
تپیدن گرفت،
آن هنگام که بغضش را فرو خورد.
چرا نگاهش اینگونه خیره مانده بود؟
با صدایی نسبتا بلند گفتم:
"دیگر باید بروم"
و با بغضی فروخورده
ترکش کردم.