انگشتان نرمی بر گلویم احساس کردم
انگار کسی داشت خفه ام می کرد
لبانی سفت همانقدر که شیرین
انگار کسی داشت مرا می بوسید
چارچوب بدنم در هم می شکست
خیره به چشمان دیگری می نگریستم
دیدم که چهره اش آشناست
چهره ای شیرین همانقدر که سخت
نمی خندید، نمی گریید
چشمانش گشاده بود و پوستش سپید
من نخندیدم، من نگرییدم
دستم را بلند کردم، و گونه اش را لمس کردم
* هرولد پینتر، هزار ونهصد وهشتاد و سه