هفته گذشته از درختان کنار جاده
و کمی هم از درختان پایین خیابان، از سر پیچ کورتلند،
یک بغل شکوفه سیب آوردی
تا بریزی زیر درخت سیب گمنام خانه ما برای گردهافشانی
گفتی، اینطوری زمستون دیگه سیب داریم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم
به آن خرده شکوفهها در زیر درخت،
شبیه معبدی موقتی بود
شبیه جایی که بعید به نظر میرسد معجزهای در آن رخ دهد،
اما معجزه همیشه همینجاها رخ میدهد، مردم اینطور میگویند،
فرشتگان یا مریم باکره در چنین جایی رویت می شود،
همین جاست جایی که بعدها مردم به رسم هدیه در پای درخت عروسک میگذارند
و به شاخههایش تریشههای رنگی میبندند.
فکر کردم، چه خوب میشد،
اگر خود باغ را میپرستیدیم، یا بهار را.
درست یک روز بعد، همانقدر عجیب که ترسناک
ناگهان بیناییات را از دست دادی،
پس از کار در باغ دیگر خوب نمیدیدی و این تاوان یک گناه بود
که تو حتا با همه علم و دانشات از پس درک آن برنمیآمدی.
شفا هم پر رمز و راز است،
ببین فصلها چطور شفا میدهند یکدیگر را و دانه دانه ماهها را.
آنچه در طول یک هفته در اتاقی تاریک رخ داد مبهم و مرموز است
اتاق تاریک، جایی که ما هر دو مینشستیم و به این فکر میکردیم
که چه تند و سریع هر چیزی میتواند تغییر کند،
چه نازک است پوستهٔ یخی که بر آن راه میرویم،
افکار ما شاید دعا بودند. امروز دوباره توانستی ببینی،
از خودم میپرسم تا کی یادمان میماند شاکر باشیم
پیش از آن که با همدستی خود گم شویم در روزمرگی،
یک روز صبح در پاییزی که میآید بیدار میشویم
و در شگفت می مانیم از تماشای درختمان که برای نخستین بار
از شاخههایش آویزان است تسبیح شکوفه سیب.