صدای خدا به رنگ قهوهای است
نرم و پر مثل صدای خرس.
النور که از مادرم خوشگلتر است
در آشپزخانه ایستاده و حرف میزند
و من دود سیگارم را مثل سم نفس میکشم.
او در پیراهنی به رنگ خورشید لیمویی ایستاده
با دستانی خیس از شستن بشقاب های تخممرغ
به خدا اشاره میکند.
با او حرف میزند. با او حرف میزند مثل یک مست
که برای گفتن به چشمان باز نیاز ندارد.
گفتگویش خودمانی اما دوستانه است.
خدا به اندازه سقف این خانه به او نزدیک است.
اگر چه هیچ وقت نمیشود مطمئن شد
اما من فکر نمیکنم او صورت داشته باشد.
وقتی شش سالم بود داشت.
حالا بزرگ است، انقدر بزرگ که تمام آسمان را گرفته
مثل ماهی ژلهای گندهای که استراحت میکند.
وقتی هشت سالم بود فکر میکردم آدمهای مرده
مثل کشتیهای هوایی کوچک آنجا ایستاده میمانند.
حالا صندلی من مثل مترسکی سخت است
و آن بیرون مگسهای تابستانی گروه کر تشکیل دادهاند.
النور قبل از اینکه برود به او بگو
النور، النور
قبل از اینکه مرگ تو را تمام کند به او بگو.
برای النور که با خدا حرف می زند | آن سکستون
اثری از : آزاده کامیار آن سکستون