فریادهای هزار مرد دیوانه را به پیشکش آوردهام
که رو در روی بیداد
به نعرهای برخاستند از فراز مقابر
از پشتهی اسکلتها
از استخوانهای جدا شده از مفصل.
آوازهای هزار کرکس را برایت به پیشکش آوردهام
که شناورند بالای مزارع اجساد
آنجا
برتپههایی که ستون از ستون میگریزد
چشمها از چشمخانه
و ماه در وحشت رهایشان میکند.
به پیشکش آوردهام لباسهایی را، پاره پاره
رها شده در مزارع
لباسهایی که آنها را دریدهاند
پیش از آنکه کودکان را از پستان مادران جدا کنند
با من بگو، به من بگو
چه کسی آنها را به تن میکند
پیش از آنکه زمستان بیاید؟
کسانی را به پیشکش آوردهام که تنها میخوابند
با دستهایی حلقهزده به دور رویاها
رویایی که هرگز نمیآید
چرا که در شب مرگشان به آنها خیره میشوند
برای تو آوردهام آنها را
رو در روی جهان
فریادشان کن
فریادشان کن.