زندگی میکنیم، بیآنکه زمین را زیرپایمان احساس کنیم
ده قدم برمیداریم و کلماتمان محو میشوند.
هرجا که فرصت سخنی نیمهکاره است
کلمات دور مرد کوهستان کرملین میچرخند
کرمهای کلفت ده انگشتش
واژههایش که وزنههای ترازوست
بالا، بر لبش سوسکهای پشمالو میخندند
پایین، چکمه اش برق میزند.
دور و برش حلقهای از اربابان بزدل
چاپلوسانی نیمهانسان که با آنها بازی میکند.
یکی ناله میکند، آن یکی خرخر و دیگری فین فین
وقتی یاوه میگوید و نشانه میرود.
چکش فرامینش را فرو میکوبد انگار بر نعل اسبی
حکمی برای کشالهی ران، حکمی برای پیشانی، برای شقیقه و چشم.
اعدامها، بر زبانش مثل تمشکها میغلتند.
آرزو میکند ایکاش میتوانست آنها را
چون دوستان بزرگ خانگیاش در آغوش بگیرد.