یهودا آمیچای دربارهی شعر با طرح خاطرهای چنین گفت:«در گرنوویل بودم، خبر آمد که جوانی بعد از یک مهمانی شبانه ناپدید شدهاست. روی دیوارها، معبرها، درختان و ایستگاههای اتوبوس آخرین عکس آن جوان را به همراه این خبر که بعد از مهمانی در فلان روز مفقود شدهاست را اعلام کردند. هر روز که میگذشت آگاهی اهالی از این جوان بیشتر میشد. در میانهی این قصه، من برای برنامهای از آنجا رفتم و بعد از شش ماه برگشتم. همهچیز سرجایش بود، چیزی که میدیدم اما مرا به فکر میبرد: دیگر خیلی چیزها از آن جوان میدانستیم: اسم و رسمش را، اینکه در کدام ساعات در کدام کافهها ظاهر میشد، با چه کسانی دوست بود، آخرینبار کی با معشوقش دعوایش شد و هزار ماجرای دیگر. دیگر میدانستیم که اگر او در این کافه پشت این میز مینشست، چه سفارشی میداد.» آمیچای، این روال را رخدادی میداند که در هر شعر رخ میدهد: فقدانی پس از جشن، آنکه غایب میشود را نمیشناسیم، اما آرام آرام به درون او نزدیک میشویم، با آنکه در غیاب است، با آنکه در میانه نیست. آن جوانی که با این تعبیر در جشن گم میشود همهی ما هستیم. اهالی شهر هم خودمانیم. روی درختها و ایستگاههای اتوبوس دنبال خودمان میگردیم، این جستجو، جستجوی دونژوانیاست که جز ما، شاعران ، هیچکس نیست. احضار رفتهای که باید با سرخوشی برگردد. دوباره به میان جشنی از زندگان پابگذارد که جریان هرروزهی زندگی است بر درختان، ایستگاههای اتوبوس، کافهها و غیبتها و گپهای هرروزه.
نمیدانم آیا هرگز به خانههای نمور و ویرانهها قدم گذاشتهاید؟ سالها پیش، در کف خانهای در خیابان نوفللوشاتوی تهران، دریچهای یافتم که به زیرزمینی مخوف باز میشد. در آن زیرزمین که پر از تارهای عنکبوت بود، چیزهای بسیاری کشف کردم: بساط اخیه، کوزههای قدیمی، لیوانها و بشقابهای زنگزدهی فلزی و نیمکتها، همهجا پر از تار عنکبوت بود. این زیرزمین، از زیرزمینهایی بود که در ایام مشروطه، آزادیخواهان از آنها فرار میکردند تا به سفارت انگلیس پنهانده شوند. همهی این زیرزمینها به کانالی راه داشتند که یکراست به سفارت انگلیس میرسید و بعد از انقلاب ایران، این کانالها مسدود شدهبودند و زیرزمینها متروک. کلاسیک، مثل همین خانههای رها شدهاست، خون زندگی در آنها کند میشود، شاعر مدرن آنها را ویران نمیکند تا کلاسیک(بگذارید از قول لیوتار بگویم : روایت بزرگ) دیگری بنا کند. جور دیگری سکنی میکند. زیبایی ناپایداریها را کشف میکند. بیرون، هنوز جریان دیرینهسال بنای ابدیت در کار است: با پول، امپراطوریهای اقتصادی، بنیادگراییهای دینی و سیاسی و کشورگشاییهای تازه. آنها، از نو همین خانهها را خواهند ساخت، ما هم میان همین ساختمانها زندگی میکنیم، در همین کنجهای ایستگاههای اتوبوس، چراغهای کافهها، آشپزخانهها، سایتهای کامپیوتری. عنکبوت بودن یک شیوهی زیست است، یک شیوهی به گمان من ناگزیر برای حیات شعر. عنکبوت، در غیاب آن جوان زندگی را میآفریند، غیاب آن جوان مثل زيرزمین خانهای است در خیابان نوفل لوشاتو، تارهای عنکبوت تنها نشانههای زندگیاند. اینکه در دل هر غیاب موحشی هنوز جنبندهای هست که تار میتند، که زندگی میکند. هستی حاضری که در هر شعر، هر خانه-شعری که میتند، در کار امکانپذیرکردن زیستن و سکنیکردن است، در دل هر ناپایداری، غیاب و وحشتی.[1]
خیابان نوفل لوشاتو
اثری از : محسن عمادی