دوست دارم دست بکشم بر خالکوبیهای تنت
در تاریکی محض، وقتی نمیتوانم ببینمشان. خوب میدانم
کجا هستند، از برم خطهای ظریف صاعقه را
که درست بالای سینهات میتپند،
از روی غریزه انگار میتوانم پیدا کنم،
آبی، رنگ گرداب را بر شانهات، جایی که مار میپیچد بر اژدها.
تو را به خود میکشم، تو را به خود میبرم تا هلاک از هم
بر ملحفهها آرام بگیریم، دوست دارم که ببوسم
نقشهای تنت را. آنها باقی خواهند ماند
تا مرگ، تا تو را بسوزانند، تا خاکستر؛
وانچه از آتش میگذرد، آنچه میشود درد بین ما،
اینجاست و همینجا باقی میماند.
و بقایش زیباست.
برای همین در تاریکی دست میکشم بر آنها
تنها دست میکشم بر آنها،
میخواهم دست بکشم بر آنها.