” کاغذا ، کتابا ” زن گفت
” هر جایی دست می زارم
چند تا شعر نیمه تموم
یا یه جور دیگه
یا کامل.
تموم اینا تو شعرا بود ، نه؟
تو یکی آسمون میخ چوبی پرورش میداد
تو بقیه خیابون در رفت و آمد بود
ما اینجوری زندگیمونو گذروندیم”
صدایش
انگار از دورها بیاید ، لرزان
به اتاقی خاموش رفت
کتابی را نشانمان داد که روی میز باز گذاشته شده بود
که شاعر آن را لمس کرده بود
گذاشته بود برای آخرین بار
“اونجا نشسته بود ، این کتابو می خوند
بعد یهو دیدیم کتاب از دستش سر خورد
همین”
این چیزی بود که گفت
صورتش
پشت دست هایش،
چون ماه گرفته گی
در سایه ی ابری گذران.
سایت نیما جان محمدی: http://www.nimajan.com