ای یار!
گناهانت را با اشکهایت پاک نکن،
که گناه، برکت است.
رنگهای ابدی وحشت را
با خود به رویاها میآورد
راه تیرهای برای خود میگشاید
در زلالترین آب، مغاکی پیدا میکند
به آشوب اعتماد میکند
تخلصاش مرگ است.
حتی اگر درخت یاوه میگوید
در کندوی سوزانی
که زنبورکان عسل در آن کار میکنند،
نام گناه بر تنهی درخت قلم میخورد
برگهایش گلهی صورتهای فلکی را به چرا خواهند برد
و ماه، غضروف سخت مادیانهای بادپا را خنک خواهد کرد
پاکش نکن ای یار
گناه، معرفت است
معرفت از روز
تا دل
تا سرطان.
در سیواس یا مالاتیا
کودکی دیدم
که ابروهایش به دوردستها تعلق داشت
و در میانه به هم کمان میشد
در دندانهایش بلندای تبریزیها
تازه بیدار می شدم چیزی بگویم
ناگاه اتفاقی افتاد
نمی دانم چطور
ولی زمین شکاف برداشت.
حرفی زد؟
به چیزی توجه کرد؟
در سیواس بود یا مالاتیا؟
به دور و برم نگاه کردم
برگها شهر را زرد می کردند
زمستان با صورتک پاییز
بر دشت، حکم می راند
تاریکروشن محزونی
اسبهای بارکش خورشید را با خود میبرد
از جادهها
تا کوههای صورت نتراشیده.
دو چیز: عشق و شعر،
هر دو را ابهام به پیش می راند
انگار چیزی از دست می رود
و همیشه زمان هست.
…
افلاطون
چرا که سودا، موضوع معرفت است
چرا که فریاد ناگهان شروع نمیشود از…
ولی از مغز استخوان یتیمها
مثل انگورهای سرخ شرابی…
شیطانصفت، شجاع
پاکش نکن ای یار!
دو چیز: عشق و شعر
یکی به فلاکت میبالد
و دیگری به خود.
بدون یاری این و آن
میرویند و برمیبالند.