وقتی اینجا هستی
انگار تنها
یک اسمی که به ما میگوید
هستی یا نیستی
و حالا انگار
گرچه هنوز تابستانی تو
هنوز همان تابستان بیپایان بلند و آشنا
اما در خنکای صبحدمان
نوری با توست به رنگ برنز
و با توست گلبرگهای تازه زرد شدهٔ گل ماهور
که بر ساقه سراسیمه اند و خم شدهاند
بر شکسته سایههایی
در امتداد زمین ترکخورده
اما آنها همه میدانند
که تو آمدهای
پیداست از دانههای مریمگلی
و پچ پچ پرندگان
جایی نیست که در آن پنهانت کنند
که بودنت را به تعویق اندازند
تو
با آنها در پروازی
تو نه قبلی
نه بعد
تو با آلوهای آبی رسیدهای
که از شب پایین افتاده اند
زیبا در میان ژالهها