آمدن به آن اتاق بلند پس از سالها
پس از اقیانوسها و سایههای تپهها و صداها
پس از باختنها و پا بر پله نهادنها
پس از تماشا و اشتباه و فراموشی
برگشتن به آنجا با این فکر در سر
که جز آنهایی که میشناختم
هیچکس را نخواهم دید
اما عاقبت دیدار تو
که نشستهای به انتظار
و بر تنت پیراهنی سپید
تویی که شنیده بودمت
با گوشهای خودم از همان آغاز،
برای آن که بیش از یک بار
به رویش در گشودهام،
باور داشتم دور نیستی تو.