خطر را دوست داشتی.
بعضیها خیال میکنند
شیارهای عمیق کف دستهایت
برای ابد داغ کودکی دشخوارت را خوردهاند
که برای همین مرزها را میشکنی
با کشاکش جاذبهی لبهها و چاهها.
از ایرلند میآمدند،
از دانمارک میآمدند،
کامیونها
تا ماهیها را بار خود کنند.
دوست داشتی بر در پشتی آنها بپری
و همینکه سرعت میگرفتند پایین بجهی
سه یا چهار قدم تا خاک و خل.
بمبهای قدیمی را با دست خالی میگرفتی
در خط مقدم جنگهای کهن
در بیشهای که سنگرها را پیدا کردیم
که زخمهایی عمیق بودند،
درمان نمیشدند.
خطر را دوست داشتی.
و ناگهان فهمیدم که همهی ما هیچیم
بدون خطر
نمیتوانیم از دری رد شویم، به دریا برویم، عشق بورزیم.
زمان از روی آن سالها گذشت.
امروز،
چشمهای کسانی که مرگ تو را پیشبینی کرده بودند
مثل چشمهای سهرههایی است
که زمستان
آنها را کشتهاست.