از آزادی نمیتوان سخن گفت،
از برابری و برادری هم.
از آنها نمیتوان حرف زد.
نه درخت و نه رود و نه دل.
قوانین کهن از یاد رفتهاند.
سیل
پلهای میان کلمات و اشیا را با خود بردهاست.
نمیتوان افکار ستمگری را احضار کرد
وقتی تصمیم مرگ میگیرد.
نمیتوان از اشتیاقی حرف زد
که برای حضور کسی داریم
وقتی کوچکترین خاطره
رگها را از خون تهی میکند.
زبان ناقص است. نشانهها فرسودهاند.
مثل آسیابهای قدیمی. عملِ عمل. چنین اتفاق میافتد
نه از عشق، نه از زیبایی میتوان حرف زد
و نه از تنهایی. نمیتوان گفت.
نه درخت و نه رود و نه دل.
قوانین کهن از یاد رفتهاند.
با این حال وقتی که «عشق من» را
از دهان تو شنیدم
اعتراف میکنم که هستیام به لرزه در آمد
خواه راست بود
یا که دروغ.