خيال میکنم امتحان فارغالتحصيلیام را میدهم:
دو بوزينه زنجيری بر پنجرهای مینشينند
بيرون پنجره آسمان معلق است و
دريا مواج.
از تاريخ نوع بشر امتحان پس میدهم:
زبانم گير میکند و دست و پايم را گم میکنم.
يکيشان، خيره به من، پرکنايه گوش میکند
ديگری انگار چرت میزند.
و وقتی سوالی با سکوت مواجه میشود
راهنماییام میکند
با زنگ آرام زنجير.