فکر کنم اوایل اردیبهشت بود
زمان یاس و ذغال اخته
زمان وعده ها و وعیدها
که حالا اگر چندتایش هم شکست، شکست.
پدر و مادرم هنوز پرسه میزدند
بر پس زمینه، در بخشی از یک چشم انداز،
شبیه خانههایی که در آنها بزرگ شده بودم،
که اگر هم بعدها خراب شدند
که میدانم شدند
هنوز باورم نمیشود. بچهها خواب بودند
یا بازی میکردند، کوچکترینشان
به تازگیِ عطر یاس نوشکفته بود،
از کجا باید می دانستم
ریشههای سستی دارد این گل
و میشد به سادگی جا به جایش کرد.
حتا نمیدانستم که خوشبختم.
دلمشغولیهای من آزردگیهای خُردی بود
که مثل نمک بر خربزه
تنها میوه را شیرینتر میکرد.
در خنکای صبح،
بر ایوان مینشستیم
و قهوهٔ داغ میخوردیم. از پشت اخبار روز،
اعتصابات و جنگهای کوچک، و آتشسوزی در جایی،
تاج موهای سیاهت را میدیدم
حواسم به بحران ملی نبود
تنها به این فکر میکردم
که موهای تو بر شانههای لخت من
چه حسی دارد.
اگر کسی درست در آن لحظه دوربین را نگه میداشت بعد…
اگر کسی بود که فقط دوربین را نگه میداشت
و از من می پرسید: خوشحالی؟
شاید میدیدم
چطور صبح بر رنگ بازتابیدهٔ یاسها
میدرخشد. آره شاید میگفتم آره
و فنجانی قهوهٔ داغ به او تعارف میکردم.
برگردان این شعر برای پونه بریرانی