برای دان و جینی
به روح اعتقاد دارم؛ گرچه
اعتقاد داشتن یا نداشتن من
خیلی هم اهمیت ندارد.
بعد از ظهری در سیسیل یادم میآید.
خرابههای چند معبد.
ستونهای افتاده بر سبزهها مثل عشاق برهنه.
زیتون و پنیر بز خوشمزه بود
شراب هم،
نوشیدمش به سلامتی شبی که از راه میرسید،
پرواز تند و تیز پرستوها
باد وحشی و ماه.
تاریکتر شد. چیزی بود
بسیار پیشتر از آنکه کلمه باشد:
شام شبانان…
سپیدی گذران از میان درختان…
جاودانگی که گوش ایستاده بهنگام.
خدای بانو به دریا میرود که تن بشوید
نباید به دنبال او رفت.
این صخرهها، این درختان سرو
چه بسا که دلباختگان قدیمی او باشند.
یکی از آنان بودن، شراب در گوشم گفت.