میآرامد ماه بر رود چنان قطرهی روغنی. کودکان به کنارهها میآیند تا زخمها و جراحاتشان شفا يابد پدری که زخمشان زد میآيد تا جنونش را شفايي بيابد مادران به مهر برميبالند و رخسارههای زيبا میيابند پرندگان گلوهاشان بيدار میشوند و دست در دست میايستند همه درختان دورهشان میکنند به آنان میپيوندند ديگر نخواهند لرزيد و واژههای نخستين را بر زبان خواهند آورد. اين گوشه اما آغاز حکايت نيست پايان ماجراست پيش از آن مادران و پدران و کودکان بايد راهشان را به رود پيدا کنند جدا جدا، بیراهنما و اين سفری بس طولانی و ناهموار است. همان گوشهی بیرحم ماجرا که تو را سخت میترساند.
