بدون بهار کوچکش چهچیز از روستای یونگتون، یک روستا میسازد؟ دانههای برف بیپایان میبارند به میان آبهای تیرهی بهار و محو میشوند چه سکون ساکن ساکنی. مثل زن یانگسول پوشیده در برف، میرود تا آب بیاورد کوزهی کوچک ظریفش را زمین میگذارد ملاقه را بر میدارد از یاد میبرد که آب بکشد وقتی دانههای برف را میبیند که میمیرند: آن سکون ساکن ساکن.
