پنجرهی من است این، هماینک آرامآرام از خواب برخاستهام. خیال آن به سرم بود که شناور شوم. تا زندگانیام به کدام اقصا میرسد و شب از کجا آغاز میشود همهچیزی را در این حوالی میتوانم که خودم بدانم شفاف، چنان که ژرفاهای کریستالی تيره و خاموش. حتی ستارگان را میتوانم که در خود نگاه دارم دلم چه بیکرانه بر من رخ مینماید چه مشتاقانه او را رها میکند تا باز برود. و آنگاه، زیر فوران این رایحهی بیپایان چرا چنان چمنی وسیع میشوم تاب میخورم در این راه و در آن راه. غرانم و هراسان که شاید کسی فریادم را بشنود و عزم کند که ناپدید شود در دل حیاتی دیگر.
