دیشب باران با من حرف زد آرام، میگفت چقدر شادم که فرو باریدهام از ابر پاک به راهی نو بر خاک! با من چنین گفت وقتی میچکید بوی آهن میداد و محو شد مثل رویای اقیانوس بر شاخهها و چمن پایین. بعد تمام شد. آسمان صاف شد. زیر درختی ایستاده بودم. درخت، درختی بود با برگهای شاد و من، خودم بودم و ستارهها در آسمان بودند آنها هم خودشان بودند در آن دم که دست راستم دست چپم را نگه میداشت که درخت را نگه میداشت که لبریز ستارهها بود و باران ملایم. خیال کن! خیال کن! سفرهای دور و شگفت هنوز از آن ماست.
