مرد عاشق زن بود و زن عاشق مرد. بوسههای مرد تمام گذشته و آیندهی زن را میمکید یا میکوشید چنین کند. مرد اشتهای دیگری نداشت زن او را گاز میزد، میکند، میمکید به تمامی او را در درون خود میخواست امن و مطمئن برای همیشه نالههای خفیفش بهسوی پردهها پر میزدند. چشمهای زن چیزی دیگر طلب نمیکردند برای گریز نگاهش دستهای مرد را به ناخن میگرفت، مچش را، بازوانش را پس مرد تنگ به زن چسبید تا زندگی نتواند او را از آن دم بیرون کشد میخواست تمام آینده توقف کند میخواست تا با بازوانش به دور او واژگون شود از کنارهی لحظه، به سوی عدم یا ابد یا هرآنچه بود. آغوش زن فشاری بیحد بود تا مرد را بر استخوان خویش نقر کند. لبخندهای مرد برج دیدبانی کاخ پریان بود که جهان واقعی به آن راه ندارد لبخندهای زن نیش عنکبوت بود پس مرد باید بیحرکت دراز میکشید مادام که زن گرسنه بود کلمات مرد خیل ارتشهای اشغالگر و خندههای زن مقاصد شوم یک قاتل بود نگاه مرد گلوله بود، خنجرهای انتقام بود نظارهاش، ارواح کنجها بود با رازهای مخوف و نجوایش تازیانه و چکمه بود بوسههای زن قانونگذرانی بودند مدام در کار نوشتن نوازشهای مرد واپسین چنگ یک کشتی شکسته بود عشوههای زن شکستن قفلها بود و نالههای ژرفشان بر کف اتاقها سینهخیز میرفت چون حیوانی که تلهی بزرگی را به دنبال میکشید. پیمانهای مرد دهان بند جراح بود پیمانهای زن جمجمهی مرد را میشکافت تا از آن گلسینهای بسازد عهدهای مرد رگ و پی زن را بیرون میکشید. پشت میز آرایش مخفیاش جیغهایشان در دیوار حک میشد. سرهاشان جدا از هم به خواب رفت چون دو نیمهی هندوانهای شکافته، ولی دشوار است که جلوی عشق را گرفت در خواب به هم تنیدهشان با هم معاوضه کردند دست و پایشان را در رویایشان مغز هریک، سر دیگری را به گروگان گرفت صبح هر دو صورت دیگری را بر چهره داشتند.
