آتشهای تنم را گرد آوردهام در شعلهی کوچک اما استواری اینجا در آشپزخانهای که خمیر، زندگی خودش را دارد و مثل کودکی خفته، زیر پارچهی نمدار، نفس میکشد که کودکی واقعی زیر میز بازی می کند خیال میکند که سفره، خیمهایست کوچها را تمرین میکند که نور پرندهی قهوهای را خیره میکند و پرنده خیره تا قاب پنجره پر میکشد و گیج بر سنگفرش دراز میکشد. حتی برای پرندگان مشغلهی آشیان هرگز آسان نخواهد بود. \”چشم بیگناهی چیزی نمیبیند\”، اودن میگوید با خود تکرار میکند، سخنی را که مار با حوا گفت و آنچه را که حوا با آدم گفت، خسته از باغها زندگانی سرشار از زیستن را میخواست. ولی اشتیاق چون تصادفی رخ میدهد. میتوانم بگذارم که خمیر از لبهی کاسه سرریز کند چشمپوشی کنم از فشردنش. غفلت کنم از کودکی که زیر میز منتظر است و اشکهای مهربانش حالا چشمهایش را پوشاندهاند. ما در چنین راههای تصادفی بزرگ میشویم. امروز احساس میکنم که از پرنده فرزانهترم می دانم که پنجره مرا به خود میکشد وقتی میگشایمش بوی باغ مرا بیهوش میکند و من آتشهای تنم را گرد آوردهام در شعلهی کوچک رامی برای دیگران تا دستهاشان را برای لحظهای گرم کند.
