۱ گرمایشان بینام است گرمای تو هم. هیچکس روی درختان اسم نمیگذارد من هنوز به درختی برنخوردهام که اسمش سیبل باشد یا درختی که اسمش جودیت باشد یا درختی به اسم سالومه. نشنیدهام که کسی نام گلی را بپرسد بینام از خاک میرویند و فروتن مثل گرمای دستهای تو. ۲ چرا در شهر سانتیاگو پسرها لبخند میزنند و درختان با مهربانی به من خوشآمد میگویند؟ چرا در شهر سانتیاگو خیابانها به آسمان میپرند و خورشید در پنجرههای گشوده زندگی میکند؟ چرا در شهر سانتیاگو باد موهایم را با دستهای گرمش شانه میزند و گاه لمس میکند گونه و لبم را؟ چرا شهر سانتیاگو مثل پروانهی وحشتزدهای از من میگریزد؟ در دل شهرهای ناشناس یخ میزنم. ۳ دستم را دراز میکنم در آرزوی لمس، به سیمی مسی بر میخورم که جریان برق را در خود میبرد تکهتکه میبارم مثل خاکستر، فرو میریزم فیزیک، حقیقت را میگوید کتاب مقدس، حقیقت را میگوید عشق، حقیقت را میگوید و حقیقت، رنج است.
