در خانهات را که باز میکنی دوستانت میآیند، به همهجا سرک میکشند و خاکسترهاشان را بهجا می گذارند، خردههای نان را خندهها را مثل عنکبوتهای روی دیوارها . سایه، صمغ روزها، بر کف اتاق میرقصد. کلماتشان حیوانات مردهای هستند که جاروشان میکنی وقتی میروند خانه، دهان شیری است و میخواهی که از دندانهایش فرار کنی، از بیخوابی از خودت. ولی معمولا، دوستان برمیگردند آنها دنبال بوی گمشدهای میآیند، دنبال سکهای قدیمی جای خالی تنهاشان بر صندلی آهنگی که از یاد بردهاند. و بعد هیچکس دیگر نمی داند که تهیا از کجا آغاز میشود که آیا بهتر است پشت در بماند یا به درون بیاید که ماه وارد خانه میشود یا ازخانه بیرون میرود .
