آوازهای آدریان ژیلینسکی

آوازهای آدریان ژیلینسکی


۱ پنجمین بهار جنگ آغاز می‌شود دختری جوان برای معشوقش می‌گرید برف در خیابان‌های ورشو آب می‌شود: خیال می‌کردم که جوانی تا ابد می‌‌پاید که هرگزعوض نخواهم شد. و چه باقی می‌ماند؟ ترس ساعات نخستین در چشم خود لوح سفیدی هستم، سنگی خاکستری در جستجوی آن‌چه روزی می‌دانستم چرخ فلکی در میدان کوچک غژغژ می‌کند یک‌نفر به دیگری شلیک می‌کند بوران کم‌جانی از رودخانه‌ی خفته می‌وزد. تمام اینها چه معنایی برای من دارند؟ کودکی هستم که نمی تواند قاصدک زردی را از ستاره تشخیص دهد فرزانگی نیست که برایش سودا کنم قرنها چیستند؟ تاریخ چیست؟ هر روز شخم می‌خورم و این یعنی قرن خدایا، کاهی از رحمت خود را بر من بیانداز.
۲ به میدان جنگ که می‌روم، به جنگل‌های بایر هرامتداد سرزمین هرز می‌بینم که چطور نخستین گلهای بهار با دستی زیرزمینی به پیش رانده می‌شوند می‌خواهم گودالی در دل خاک حفر کنم تا بتوانم جهنم را ببینم می خواهم رسوخ کنم به آن‌چه بدترین است به آن دریاچه‌ی آبی شعاع خورشید و نگاهی به بهشت بیاندازم قلب خاک، سنگین از طلای مذاب و تهی سرد کهکشان‌های چرخان همه‌ی آن‌چیزی خواهند بود که خواهم یافت مغاکی در کار نیست طبیعت، بی‌پایان و بی‌آغاز، هیچ را می‌پروراند، جز اینکه: زندگی هست، مرگ هست همین! و مغاکی در کار نیست. حتی اگربدبخت‌ترین شیاطین، خدمه‌ی دوزخ شاخ‌های خود را از زیر گلبرگ پامچال نشان می‌دهند اگر فقط فرشته‌ی بهشت که هیزم می‌شکنند با ضربه‌ی بال‌های کوچکش که از ابری می‌ورزد استدعا می‌کنم، درک کن که چه دشوار است وقتی آدمی به تنهایی باید بهشتی نو و جهنمی را بر خاک خلق کند. ۳ نخست مردمان و درختان، بس بزرگ سپس مردمان و درختان، نه چندان بزرگ تا آن‌گاه که همه‌ی خاک، مزارع و خانه‌ها مردم، گیاهان، حیوانات، پرندگان بتوانند به اندازه‌ی برگ خفچه‌ای در آیند مثل خاک رسی مرطوبی که در دست می‌فشریم نمی توانی حتی خودت را ببینی حتی راه پرپیچ و خمت را از میان جهان حتی مردگان را نمی توان یافت که چون مورچگان سیاه درهم لهیده‌اند در زمینی سنگی به رنگ کهربا وهیچ چشمی نمی‌تواند آن‌ها را تشخیص دهد هرچیزی چنان کوچک است که یک سگ یا دسته‌ای از گل‌های سرخ‌ وحشی شاید به بیکرانگی اهرام باشند مثل دروازه‌های شهر برای پسرکی که تازه از روستای دور جنگلی آمده است. حتی یک گل سرخ حقیقی نخواهم یافت یا بیدی حقیقی، سنگی حقیقی، گرد و درخشان برای من همیشه، این خاک کوچک خواهد بود. ۴ جایی شهرهای شاد هست جایی هست ولی نه بی‌تردید جایی میان بازار و دریا در تلواسه‌ی مه دریا ماه ژوئن سبزی‌های خیس را از میان سبدها روان می‌کند و به تراس کافه یخ می‌آورد نم‌نم نور خورشید و گلها به موهای زنان می‌چکند جوهر روزنامه‌های هر ساعت نو نزاع می‌کنند بر سر آن‌چه برای جمهوری خوب است سینماهای شلوغ بوی پوست درخت نارنج می‌دهند و ماندولینی در شب همهمه می‌کند پرنده‌ای شبنم آواز را پیش از طلوع می‌تکاند جایی شهرهای شاد هست ولی هیچکدامشان به درد من نمی خورند نگاه می‌کنم به مرگ و زندگی، انگار به جام خالی شراب می‌نگرم به برق ساختمان‌ها یا مسیر ویرانی‌ها بگذار در آرامش دور شوم نجوایی از شب است که در من نفس می‌کشد آن‌ها مردی را با پاهای نحیفش بر خاک می کشند جورابهای ابریشمی‌اش را در می‌آورند سرش از پشت‌سر کشیده می‌شود. یک ماه باران، لکه‌ای در سنگ را نخواهد شست کودکان با اسباب‌بازی تفنگ‌های اتوماتیک نگاهی می‌اندازند و بازی خود را پی می‌گیرند تماشای این صحنه با ورود در باغ بادام یا ایستادن با گیتار بر مجسمه‌ی دروازه‌ بگذار در آرمش دور شوم این همان نیست، نه، شاید همان است. ۵ برای اخترشناسان بدبختی که آسمان را نگاه می‌کنند وقتی با بطری‌هاشان بر سنگ می‌نشینند، کون گرد دختری که می‌گذرد سیاره‌ایست که با دست‌های خورشید کنده‌کاری شده‌است وقتی نظر می‌کنند که چطور آبی ژرف در میان آسمان می‌گسترد وحشت می‌کنند زیر بی‌کرانگی، دستهایشان را آویزان می‌کنند هرچیز کامل به آن‌ها احساس وسعت می‌دهد کون را می‌بینند که می‌جنبد ونوس در تلسکوپ آن‌ها، گرم مثل خون و سبزی بهار سوسو می‌زند مثل بادهایی که بازی می‌کنند زیر زهره‌ی درخشان بعد از طوفان. ۶ نجوایی از شب است که در من نفس می‌کشد صداهای کوچک ، گربه‌هایی که بر من لیسه می‌‌کشند و طوفان‌های ژرف تحت فرمان من در آوازی از شکر و سپاس فوران می‌کنند آدریان، چه‌مایه فرزانه‌ای تو! انگار شاعری چینی باشی برایت فرقی نمی‌کند که در چه قرنی زندگی می کنی به گلی نگاه می کنی و به آن‌چه می‌‌نگری لبخند می‌زنی چه بخردی تو، چه بی فریب از نابخردی تاریخ، یا ازهیجان مسابقات آرام قدم بر می داری، نور محصور ابدی صورتت را نرم می کند . آرامش بادا خانه‌ی حکیم را آرامش بادا حیرت محتاطش را آه، خیانت سیاه، خیانت سیاه تندر.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.