آنگاه که همه چیزی به کمال بود و نشان گناه ناپیدا گشتهبود و زمین، مهیای صلحی عالمگیر تا بنوشد و شادمانی کند بی حضور هیچ مکتب و موعودی. هرگزا معلوم نشد که چرا من در محاصرهی کتابهای پیامبران و دینشناسان فلاسفه و شاعران پاسخی میجستم خشمگین و متظاهر، که شبهنگام بیدار میشود و به روز خاموشی میگزیند. آنچه بس پریشانم میکرد خود، مایهی خجلت بود. بر زبان آوردنش نه شرط عقل است و نه نشانهی احتیاط که دیگران را شاید حتی دست اندازی به سلامت ابنای بشر در نظر آید. افسوس، حافظهام سر آن ندارد که رهایم کند و در آن، جاندارانی میزیند هریک با دردهای خویش هر یک با مرگ خویش بیم و هراس خویش. چرا آنگاه بیگناهی بر شاخساران بهشتی آسمانی بینقص بر فراز کلیسای حفظالصحه؟ شاید از آنرو که دیرزمانی پیش بود؟ با انسانی گناهکار — حکایتی عربی چنین میگوید– شاید از روی عناد چنین گفت خدای: که آیا فاش کنم مردمان را که چه مایه گناهکاری تو تا آز آن پس نتوانند ستایشات کنند؟ و چنین پاسخ گفت آن پرهیزگار : که آیا پردهبردارم از کرمات تا هیچکس را دیگر پروای تو نباشند؟ روی به کدامیک بایدم گرداند؟ بدان معاملهی تاریک رنج و گناه در نظام جهان آیا؟ اگر نه بر این خاک و نه در آن آسمان هیچ قدرتی، نمیتواند که بساط علت و معلول را براندازد؟ اندیشه مکن، به یاد نیاور بر صلیب مردن را چنان که کار هرروزهی اوست همان تنها، سراپا عاشق که بیهیچ ضرورتی خشنود و خرسند است تا هر آنچه هست زندگیکند و ناخنهای عذاب هم. سخت مبهم! چه مایه ناممکن و دشوار! همان به که دم فرو بندم که این زبان از آن مردمان نیست مبارک باد شادخواری انگورچینی و درو حتی اگر هیچکسی را آرامش عطا نگردد.
