جاده پيچ میخورد. بعد آنجا ايستاديم. او را ديديم از ميان در باز. نشسته، نخ میريسيد. دوک چوبی در دست گلولهی بزرگ نخ چرخيده بود بالايش و ايستاده بود. دم در دستهايمان را گشوديم «چطوری؟» چنين گفتيم. انگار که جای صندلیای را عوض میکند «هيچچی! دارم میميرم!».چنين گفت. بی که دستش را بالا بياورد گويی مرگ کار هرروزهاش باشد. پشت سرش شلاق باد به دريايي که او گاه سرش را بالا میکرد تا تماشايش کند.
