آی، غم! نبايد با تو چون سگ بیخانمانی رفتار کنم که به در عقبی میآيد برای تکهای نان خشک، برای استخوانی بیگوشت بايد به تو اعتماد کنم. تو را بايد با نوازش به خانه ببرم و کنج خودت را بهت بدهم حصيری پاخورده تا بر آن دراز بکشی و ظرف آب خودت را. فکر میکنی نمیدانم که زير ايوان من زندگی میکردی و آرزو داشتی تا جای خودت آماده شود پيش از آمدن زمستان. اسم خودت را میخواستی ، قلاده و اتيکتت را و حق اخطار به غريبهها را. تا به خانهام انگار خانهی خودت سرکشی کنی و مرا صاحبات و خودت را سگ من حساب کنی.
