فقط به ذهنم پابگذار افکارم صورتت را خطخطی میکنند جلوی چشمهایم ظاهر شو چشمهایم به تو چنگ میاندازند دهان بزرگت را باز کن تا سکوتم فکت را خرد کند خودت را به یادم بیاور تا حافظهام ریر پاهایت گودال بکند همه چیزی میان ما چنین است.
۱ لباسهای کهنهام را به من برگردان کهنههای رویاهای ناب لبخندهای ابریشمی ، اخطارهای برهنه لباس توریام کهنههای امید لکهدارم میل جلا خوردهام نگاه شطرنجیام پوست صورتم لباسهای کهنهام را به من برگردان با زبان خوش آنها را به من بده.
۲ عفریته! گوش کن آن چارقد سفید را دربیار ما همدیگر را میشناسیم از وقتی که خیلی بالا بودیم از یک جام مینوشیدیم در یک تخت میخوابیدیم با تو، چاقوی چشم شیطان پرسهزنان در جهان کج و کوج با تو، مار میان چمن میشنوی؟ بازیگر! روسری سفید را بیرون بیار چرا به هم دروغ بگوییم؟
۳ من به تو کولی نمیدهم تو را هرجایی که میگویی نمیبرم حتی اگر نعل طلا به پا داشته باشم حتی اگر بر ارابهی سه چرخهی باد افسار زده باشم حتی اگر عنان رامکنندهی رنگینکمان به دستم باشد سعی نکن مرا بخری نمیکنم! حتی اگر پاهایم در جیبهایم باشند اگر با سوزن نخ شوم اگر گره شوم یا به اندازهی یک عصا خفیف شوم سعی نکن مرا بترسانی حتی اگر کباب شوم اگر باز هم بپزیام خام یا شور نمیکنم حتی در خواب خودت را فریب نده اثر ندارد، نمیکنم!
۴ از ابدیت محصورم بیرون برو از دایرهی ستاره دور قلبم از لقمهی من از خورشید از دریای مضحک خونم از جزرو مدم از ساحل سکوتم بیرون برو، گفتم بیرون برو از مغاک زندگیام از درخت عریان پدر درونم بیرون برو تا کی باید داد بزنم برو بیرون برو از سرم که منفجر میشود بیرون، فقط بیرون!
۵ ادای عروسکها را در میآوری آنها را در خونم حمام میکنم از لتههای پوستم بر آنها لباس میپوشم از موهایم برایشان تاب میسازم از استخوانهای مهرهام، تاس از ابروانم، هواپیماهای بیموتور با لبخندم، پروانه از دندانهایم، حیوانات وحشی تا شکار کنند تا زمان را بکشند. این دیگر چه جور بازیای است!
۶ نفرین به تبارت و به تاجت و هرچیز دیگری در زندگیات هر تصویری که در ذهنت خشک شدهاست هر چشم مکاری که بر سرانگشتانت میسوزد و هر قدمی که بر میداری باشد که در سه کتری آب شور غرق شوی در سه کورهی لهیب بخت در سه گودال بینام و شیر نفسی یخزده بر گلویت سنگریزهای زیر پستان چپات و تیغی پرندهکش در دل آن سنگریزه فرود ظلمت پرندگان سیاه به کنام هیچ به قیچی گرسنهی آغازها به زهدان بهشت که منش خوب میشناسم نفرین به عصارهی کشتکاری و درخششات. بر ظلمت و بر دنقطهی پایان زندگیام و بر هر چیز دیگری در حیات
۷ چه بر سر لباسهای کهنهام آمدهاست؟ آنها را به من بر نمیگردانی، برنمیگردانی ابروانت را جزغاله میکنم همیشه نامرئی نخواهی ماند روز و شب را در اسکلتات معجون میکنم آنوقت بر سرت میکوبی در دروازهی عقبیام ناخنهای قناست را میچینم تا دیگر نتوانی با گچ در مغزم خط لیلی رسم کنی مه را در استخوانهایت تعقیب خواهم کرد شوکران را از زبانت خواهم مکید خواهی دید که چه میکنم.
۸ که میخواهی به هم عشق بورزیم؟ که میتوانی مرا از خاکسترها بیرون بکشی؟ از زبالهی خندههای شکمیام؟ بیرون از هرچه در ملالم ماندهاست؟ نمیتوانی عروسک! نمیتوانی مرا با گیسوان خاطرهای کوتاه بقاپی شبم را در پیراهن خالیاش بغل بگیری پژواکم را ببوسی و ببوسی و هنوز نمیدانی که چطور باید عشق بورزی.
۹ فرار کن هوسباز! ردپاهایمان همدیگر را گاز میگیرند، در غبار پشت سرمان. ما برای هم ساخته نشدیم از زمهریرت میفهمم بینهایتهایت را آهسته آهسته گام بردار چیزی بیش از یک بازی نیست چرا لباسهای کهنهمان را در هم ممزوج کردیم آنها را از بالای خیالاتات رد کن فقط بر شانههایت رنگ میبازند آنها را از فرار درون ناکجاآبادت رد کن هوسباز از هوسبازی دیگر فرار کن مگر چشم نداری؟ یک هوسباز دیگر هم اینجاست.
۱۰ باشد که زبانت سیاه شود ظهرت، آرزویت. همهچیزی سیاه شود جز سرمای من که سفید است. گرگم بر گلوگاهت، باشد که طوفان بسترت شود هراسم، پنجهات چمن بیخوابیات گستردهتر شود شاید هر لقمهات آتشبار شود دندانهای مومیات بیا شکمو! هرچه میخواهی بجو. باشد که بادت لال شود، آبت، گلهایت هرچیز زبانبستهای فقط دندانهای نیشخندم پرجلوه بمانند و قوشم بر گلویت وحشتی بیشتر برای مادرت.
۱۱ صورتات را از صورتم پاک کردم سایهات را از سایهام دریدم تپههای درونت را صاف کردم گیاهانت در تپهها مچاله کردم چهارفصلت را به میدان جنگ بدل کردم گوشهی زمین را از زیرپایت کشیدم راه زندگی ام را به دورت گره زدم رشد اضافیام را راه محالم را حالا فقط میکوشم دیدارت کنم.
۱۲ بس است! گلهای جاودان خوشلهجهات. خروس قندیات. نمیخواهم بشنوم تا بدانم بساست! بساست همهچیز. حرف آخرم را خواهم گفت. بس است! خاک در دهانم کن، دندانهایم را خرد کن، خفه میشوم جمجمهلیس! یک بار و برای همیشه خفه شو میایستم فقط همانجور که خودم هستم بیریشه شاخه یا تاج. به خودم تکیه میکنم به دستاندازهای خودم تیری خوام بود که به میان تو کوبیده میشود به میان تو ای آتشافروز به میان تو کله خراب این همهی کاریاست که میتوانم بکنم باشد که هرگز برنگردی.
۱۳ مرا خر نکن هوسباز! پشت روسریات چاقو پنهان کردی فراز خطوطی که به من پشت پا میزدند بازی را به هم زدی خواستی بهشتم به پایان برسد که خورشید سرم را منفجر کند لباسهای کهنهام تکهتکه شوند شیطان، یک شیطان دیگر را خر نکن فقط لباسهای کهنهام را برگردان من هم لباسهای کهنهی تو را پس میدهم.