سربازان جوان در پنجره جا گرفتهاند درست وقتی دیدهشدند، به پیشانیهاشان شلیک شد در پنجرهی مغازهای جا گرفته بودند، که بهتر دیده شوند. درست سر آخرین اداهاشان بود نيمرخها، بازوها، زانوها، آخرین اداهایشان که به آنها شلیک شد، ناغافل، به پیشانیهاشان یا به میان استخوانهای پهن شانههایشان با زبانهی آتشی که از انشگتهای کودکی که به ماه نشانه رفتهاست، ظریفتر است. پشت سرشان سربازخانهها خالی بود بوی پچپچهها، قنداقهای شکسته، پنجرهای بسته دستگیرههای آهنی هنوز غژغژ میکنند بر چمدانهای چوبی کوچک که سربازخانهها را پرکردهاند درست مثل دستگیرهی آهنی ماه که هنوز هم غژغژ میکند حالا، پیش از آنکه دری باز شود برای جستجوی نامههای قدیمی عکسهای کهنهی زمان. سربازان جوان بر جا میمانند، واکسخورده صورتها و بازوهایشان، چنان میدرخشند جلا خورده، چنان میدرخشند واکسخورده و نشسته درست مثل لحظهای که در آن زندگی فروریخت و مرگ آن را بلعید اینگونه میمانند، ثابت و درخشان برای ابد و ما به آنها درود میفرستیم مثل ماه که در میانهی میدان بلند میشود. برای ما، که حالا هم سن و سال آنهاییم بااینکه آنها سالهای بسیار است که در پنجره ماندهاند برای ما که به آنها رسیدهایم و از آنها میگذریم و حافظه داریم و دلهایی که میتپند حافظهای تازه، بسیار تازه سربازان جوان در پنجره نشستهاند و همدیگر را دست میاندازند انگار هنوز زندهاند.
