زير چارچوب در ايستاديم تو در يک سو ، من در سوی ديگر به مرزها عادت داشتيم پاريس بود ساعت هفت کافه دس استات اونيس شب را زير پيراهنم حس کردم و منتظر ماندم تا به من خوشآمد بگويی نقشهام دور گردنم از من پرسيدی آيا ما از يکجا آمدهايم جاييکه انجيرها روی تابوت کودکان است مکان گمشدهی در گذشته. به من گيلاسی از شراب سرخ دادی و پرسيدی چه کسی پدرم را کشت به من بگو چرا شبها هر شب اينجا آغاز میشوند و مرا به پرسه میکشانند. در کوچهها قدم میزنيم ناشناس در حکاياتمان به مترو میرسيم به سوی هم بر میگرديم میخواهيم برگرديم برگرديم به خاليا بطری شراب و کافهای که نزديک تعطيل شدن است.
