آدمیزاد در زندگیاش آنقدرفرصت ندارد که به همهکاری برسد. فصلهای کافی در اختیار ندارد تا فقط یک فصل برای همهی هدفهایش داشته باشد. اقلیدس، اشتباه میکرد. آدمی نیاز دارد تا در یک آن هم دوست بدارد و هم نفرت بورزد با همان چشمها بخندد و بگرید با همان دستها سنگ بیاندازد و گرد بیاورد تا در جنگ، عشق بورزد و درعشق بجنگد تا نظم و نسق ببخشد و آشفته کند. بخورد و هضم کند آنچه سالها و سالها به طول میانجامد تا تاریخ انجام دهد. آدمی فرصت ندارد. وقتی از دست می دهد، جستجو میکند. وقتی مییابد، فراموش میکند. وقتی از یاد میبرد، عاشق میشود وقتی عاشق میشود فراموشی آغاز میشود. و روحش موسمی است. روحش بس مجرب است تنش اما برای همیشه خام و ناآزموده باقی میماند میکوشد و از دست میدهد. گیج و خراب، چیزی یاد نمیگیرد مست و کور در لذتها و در رنجهایش. میمیرد، مثل انجیرها در پاییز آمرزیده و سرشار از خویش و شیرین برگهایش خشک میشوند و بر زمین میریزند شاخههای لختش به جایی اشاره میکنند که در آن برای همهچیزی فرصت هست.
