کشوها از اشیای نفیس لبریزند ولی ما، آرام آرام به ایدهها عادت میکنیم این یا آن را با خونسردی لمس میکنیم تصویری را، عطری را، عطری را، تصویری را خداحافظی میکنیم از برگی، از شکوفهای، از شکوفهای، از برگی و در نهر کوچک آب بارانی به اعماق روان میشویم به فضا، به زمان، به بیهمتا، به نامتناهی فراسوی جهانمان که حد و مرزی روشن یافتهاست اینجا حصاری و آنجا حصاری با تشریفات حصار، درختان سیاه، بال خیس پرندگان تنگ در هم گره میخورند دلهای تپندهی پرندگان، خشخش، لرز، هراس حتی آهستهتر میبوسیم با دستهای آگاه، حتی محتاطانهتر لمس میکنیم تنهای خاموش را، آتش رام است چون سگی که روی دو پا میایستد لطافتی در آن میسوزد، بیشک برقی بر خاکسترها میپاشد طرح جدایی میریزیم و در نهر کوچک آب بارانی به اعماق روان میشویم
