براى كونجيتا گارسيالوركا
ماه به آهنگر خانه مىآيد
با پاچين ِ سنبلالطيباش.
بچه در او خيره مانده
نگاهش مىكند، نگاهش مىكند.
در نسيمى كه مىوزد
ماه دستهايش را حركت مىدهد
و پستانهاى سفيد ِ سفت ِ فلزيش را
هوس انگيز و پاك، عريان مىكند.
– هىّ! برو! ماه، ماه، ماه!
كولىها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سينهريز مىسازند.
– بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بيايند
تو بر سندان خفتهاى
چشمهاى كوچكت را بستهاى.
– هىّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صداى پاى اسب مىآيد.
– راحتم بگذار.
سفيدى ِ آهارىام را مچاله مىكنى.
طبل ِ جلگه را كوبان
سوار، نزديك مىشود.
و در آهنگرخانهى خاموش
بچه، چشمهاى كوچكش را بسته.
كوليان – مفرغ و رؤيا –
از جانب زيتون زارها
پيش مىآيند
بر گردهى اسبهاى خويش،
گردنها بلند برافراخته
و نگاهها همه خواب آلود.
چه خوش مىخواند از فراز درختش،
چه خوش مىخواند شبگير!
و بر آسمان، ماه مىگذرد؛
ماه، همراه كودكى
دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
كوليان به نوميدى گريانند.
و نسيم
كه بيدار است، هشيار است.
و نسيم
كه به هوشيارى بيدار است.