در شب آرام
كودكان مىخوانند.
جوبارهى زلال،
چشمهى صافى!
كودكان:
در دل خرّم ملكوتيت
چيست؟
من:
بانگ ِ ناقوسى كه
از دل ِ مِه مىآيد.
كودكان:
پس ما را آواز خوانان
در ميدانچه رها مىكنى،
جوبارهى زلال
چشمهى صافى!
در دستهاى بهارىات چه دارى؟
من:
گلسرخ ِ خونى
و سوسنى.
كودكان:
به آب ترانههاى كهن
تازهشان كن.
جوبارهى زلال
چشمهى صافى!
در دهانت كه سرخ است و خشك
چه احساس مىكنى؟
من:
جز طعم استخوانهاى
جمجمهى بزرگم هيچ.
كودكان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهيى قديمى
نوش كن.
جوبارهى زلال
چشمهى صافى!
از ميدانچه چنين به دور دستها
چرا مىروى؟
من:
مىروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بيابم!
كودكان:
راه شاعران سالخورده را
كه نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهى ترانهى كهن.
كودكان:
پس از درياها و خشكىها
بسى دورتر خواهى رفت؟
من:
دل ابريشمين من
از صداها و روشنايىها
از هيابانگ ِ گمشده
از سوسنهاى سپيد و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوى كوهساران و
فراسوى درياها
تا كنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسيح، بخواهم
روح كهن ِ كودكيم را
كه از افسانهها قوت مىگرفت
به من باز پس دهد
و شبكلاه پشمينم را
و شمشير چوبينم را.
كودكان:
پس تو ما را آوازخوانان
در ميدانچه وا مىگذارى.
جوبارهى زلال
چشمهى صافى!
مردمكان ِ گشاده
شاخههاى خشك
كه باد زخمشان زده است
بر برگهاى خزان زده مىگريند.