زانو زده بر خاك زمين را نگاه مىكنم
علف را نگاه مىكنم
حشره را نگاه مىكنم
لحظه را نگاه مىكنم شكفته آبى ِ آبى
به زمين بهاران مانى تو، نازنين من
تو را نگاه مىكنم.
خفته بر پشت، آسمان را مىبينم
شاخههاى درخت را مىبينم
لكلكها را مىبينم بالزنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنين من
تو را مىبينم.
آتشى افروختهام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس مىكنم
آب را لمس مىكنم
پارچه را لمس مىكنم
سكه را لمس مىكنم
به آتش ِ اردوگاهى زير ستارهها مانى تو
تو را لمس مىكنم.
ميان آدميانم و آدميان را دوست مىدارم
عمل را دوست مىدارم
انديشه را دوست مىدارم
نبردم را دوست مىدارم
در نبرد من موجودى انسانىيى تو
تو را دوست مىدارم.