اگه دلى از طلا مىداشتم
مث بعضيا كه ميشناسم
آبش مىكردم و با پولش
راهى ِ شمال مىشدم.
اما طلا كه شوخيه،
سُربىام نيس دل من.
از خاك رُس كهنه و خُلَص جئورجياس و
واسه همينم قرمز ِ خونيس دل من.
نمدونم چرا جئورجيا آسمونش اين جور آبيه
خاك رُسش اين جور عنابيه.
نمدونم چرا به من ميگه حيوون
به شما ميگه بله قربون.
نميدونم آسمون چرا اين جور آبيه
خاك رُس چرااز سرخى عنابيه
چرا روزگار تو جونوب چيزى جز پستى تو ذاتش نيس
چرا يه جو معرفت تو ملاتش نيس.