پنجرهای میکشم
که یک مرد کنار آن نشسته.
پرندهای میکشم که بر فراز نعل درگاه میپروازد.
این نقاشی من است از اندیشیدن.
حالا اگر به جای مرد
زنی بگذارم، میشود نقاشیِ گفتن.
اگر پرنده دیگری بکشم
نشسته بر دامن زن میشود مراقبت.
اگر پرنده سوم را زیر پاهایش در پرواز بکشم
یعنی آواز.
حالا اگر پرنده ها را پاک کنم
و پیچکی بکشم که میپیچد
به دور مچ پای زن و بالا میرود
تا زانوهاش، میشود به یاد آوردن.
هر که هستی باش، هر چه میخواهی بخواه
اما باید که تصاویر خود را بیابی.
مثلا برای من دستان کوچک بسیار
جاری از میان آبشار
یعنی سکوت
مادر من بود.
ساعات آویخته مثل میوه از درخت شب
یعنی وقت آن است که چشم بربندم
و به درون بنگرم،
یک هزار چشم باز
که میگردد به دور لحظهی بیداری من.
در این فاصله ساعت
دانه بر دانه میافزاید
بیآنکه بزرگتر شود
روز از روز میکاهد
بیآنکه کم شود، این یعنی عسل
تمام شب در شان خود
بیدار میماند
و از خود میپرسد از کجا آمده است.
و حتا مرگ من مرگ من نیست
پیشانی ژرف و بی پایان ِ
چهرهای ست بی نام.
حتا نام من نام من نیست
تنها یک میز است
که زنبورها تکههایش را بر هم سوار کردهاند
تا به غریبهای
در برهوت که و کجا
نور ببخشد و زمان.