روزی روزگاری لکلکی بود
از بخت بد روزگار
یک پا داشت.
سرش را تکان …

روزی روزگاری لکلکی بود
از بخت بد روزگار
یک پا داشت.
سرش را تکان …
از همان غروبهاست
که مورچهها پر میگیرند و بر ماه
مینشینند و
جادویت میکنند …
بادی خفته در بوتههای تمشک
بیدار شد و چون خارپشتی نالان
به خود پیچید.…
پاییز،
گوزنی واژگون
به پهلو افتاده در امتداد ساحل مقابل
کمر شکسته و
باد …