مثل تاریکی که انگشتانش را
فرو میبرد در گیسوانت
میخواهم اینجا بنشینم و بنشینم…

مثل تاریکی که انگشتانش را
فرو میبرد در گیسوانت
میخواهم اینجا بنشینم و بنشینم…
مایع رسوبی مغز جهان
کز تاریکیاش ما را آفریدند
هماینک در کنارهی آبراه.
بر …
چشمها باز میشوند:
اتاق از نورهای تازه
آکنده است.
پرده را میکشم: بیرون برف …
مردی با وجنات تئاتر ملی
و دختری که میگذرد
میگذرد از کنارش،
چه گشاده …
پرنده نمیداند
چطور اوج بگیرد و آواز بخواند.
گل زعفران از درخشش بنفش آگاه …
نخست
از کودکی
یک تصویر و یک بو
که از پلههای چوبی ایوان میآیند…
اگر دلت میخواهد
چیزی را بشنوی که میخواهی
خودت آنرا بگو.
نه شعرِ من …
سادهترین صدا
صدای یک لیوان
وقتی لیوان را پایین میگذاری
روی میز چوبی، صدای …
مطمئن نبود
میتواند از من بپرسد
آیا چمنها را کوتاه کند؟
و من کسی …
خریدن و فروختن
فروختن و
خریدن زندگیهامان.
ناگوار و ناگوار.
عزیز است و
ارزان …