آسمان تهی. پرندهها از گوشه راست به درون پر میکشند.…
ادامهی مطلبدر گذر
پرستویی، برکهای، تکهای از آسمان باید از شعری بیرون افتاده باشند. چنین گفت رهگذر.…
ادامهی مطلبنقاشی
خورشید بیرون میآید، ابزار آبرنگش را برمیدارد بر پشت بامها مینشیند خودش را تکرار …
ادامهی مطلبدرختان
درختان میپرسند برادران ما دقیقا چه هستیم؟…
ادامهی مطلبباشه باشه
مرا تنها بگذار درختی میگوید باشه باشه من خواهم گفت.…
ادامهی مطلبشنودن
وقتی مینویسم کاغذ تو را میشنود.…
ادامهی مطلبمرگ
برگ زنبقی بر چهره آب شنا میکند: مرگ به هیچ چیز دیگری شبیه نیست.…
ادامهی مطلبمن آبم
من آبم رهایم کن بگذار بروم.…
ادامهی مطلبچاله
بر دروازه شهر چاله ای است انگار از آن این جهان نیست.…
ادامهی مطلبسنگریزه
سنگریزه خیال میکند تو آبی.…
ادامهی مطلبآب
آب دنبال تو میگردد حتی به پای تو میافتد.…
ادامهی مطلبچون پنجرهای
سماوری زرد دستمالی سفید چنان چون پنجرهای.…
ادامهی مطلبکه میداند
که میداند که این برگ درخت آزاد با خود چه میگوید از شاعری که …
ادامهی مطلبهمهی خیابانها دیدهاند
همهی خیابانها دیدهاند: مردی را که بار گاری خالی میکند کودکی را که میگذرد …
ادامهی مطلبهرگز چنين عشقهايی و چنين جدايیهايی نديدهبودم
به تو میانديشم و آهويی پايین میجهد و از گودالی آب مینوشد، چمنها را …
ادامهی مطلبزنان
آنجا میايستند و لب موجشکن درددل میکنند صداهاشان پرندهها را به پرواز وامیدارد، برگها …
ادامهی مطلب